مقدمه :
انسان بدوي چون «دم» يا «روان» خود را شناخت، بر او نام همزاد
داد و در تصوير بركهها با او ملاقات و در سايه هايش او را همراه نمود و موجودات
ديگر را نيز به خود قياس سپس بر اين باور شد كه جادو علمي است قابل اطمينان و او
را از گزند حوادث مصون و بر غلبه با دشمنان ياري مي دهد . او با جادو ، رقصها ،
شكلهاي نقاشي شده بسيار ساده و انتزاعي و باورهايي راسخ ، بر مراسم جادويي تأكيد
مي ورزيد و اين اعمال را تنها داروي امراض و بركت ريزش باران و غلبه بر رقيب و
شكار مي دانست . ولي هر چه از عمر بشر گذشت ، برخورد او با عالم خارج بيشتر ، و آزمايشهاي او مكررتر شد
. حوزه ديد و دريافت او وسعت گرفت و مفاهيم كهنه بي اعتبار گشت . بشر بيش از بيش
به جدايي بي جان و جاندار و انسان و حيوان پي برد . جان را به حيوانات و گياهان
مختص ساخت و خود را واجد چيزي پنداشت برتر و فاخرتر از جان سائقه خودبيني بر آن شد
كه «روان» يا «روح» آدمي كاملا" از جسم مستقل است و بر خلاف «جان حيواني»
با مردن تن، نمي ميرد . او در جريان قرون ، مفهوم «روح» را گسترد و حالات
«دروني» خود را كه نمي توانست به عضو معيني نسبت دهد ، نشأت
روح مرموز خود دانست. «افلاطون
مانند سقراط «روح» را جوهري فعال خواند كه در انسان سه جلوه دارد:
عقلي و شوقي و شهوي . جلوه عقلي برترين جلوه هاست . بايد بدان
گرائيد و كوشيد تا همواره بر دو جلوه ديگر چيرگي ورزد».
«از يكسو ارسطو وحدت و هماهنگي موجود ميان فعاليت هاي ارگانيسم
را «روح» ناميد، روح ارسطويي به سه وجه ظاهر مي شود : يكي بصورت روح گياهي كه كارش
تغذيه و توليد مثل است ، ديگري روح حيواني كه احساس و تخيل را مي سازند ، ديگري روح عقلي كه باقي و
خالد است2».
از سوي ديگر ، طبيبان يوناني وجود روح را مورد ترديد قرار
دادند و بدن را موجه «حالات رواني» تلقي كردند . در قرن پنجم (قبل از مسيح) ، الكسئون
از تشريح بدن انسان و تأمل در چگونگي امر «ديدن» پي برد كه «مغز»
انسان مبدأ اصلي حالات روحي است . ولي مغز به خودي خود كار نميكند ، بلكه به
وسيله «حواس» از عالم خارج مايع ميگيرد.
با انحطاط يونانيان و برقراري روميان بازار هواداران روح مجددا" گرم
شد . دانشوران يهودي كه در اسكندريه علمدار حكمت شدند ، معتقدات يهود را با فلسفه
يوناني آميختند و بيش از بيش ميان جسم و جان تفاوت گذاشتند . پس از آن مسيحيت
اعلام داشت كه تفاوت ايندو از زمين تا آسمان است .
رنسانس اروپا ، دنياي كهنه را با تمام مفاهيم و معتقداتش
لرزانيد با حضور رنسانس علم و ادبيات از اسارت دين آزاد شد . بشر با چشمان باز به تماشاي عالم پرداخت به خود
و آينده اميدوار گشت . و بر خلاف قرون وسطي از فكر آخرالزمان و قيام قيامت انصراف
جست «اهل علم در دو ميدان وسيع، بكار پرداختند . گروهي به حل و فصل مشكلات اجتماعي
انسان ، و گروهي بشناخت قواي طبيعي برخاستند . مساعي اين هر دو دسته بضعف دين و
قدرت علوم منجمله روانشناسي انجاميد».
«فرانسيس بيكن باب مشاهده و تجربه را گشود . رسانيد كه
از گوشه گرفتن و خيال بافتن و كائنات را با مفاهيم مجهولي چون «روح» و
«خدا» توجيه كردن، بجايي نتوان رسيد . بايد بتهاي فردي و سنت هاي اجتماعي را
در هم شكست و با شكيبايي در حوزه واقعيات بمشاهده و تجربه پرداخت . زيرا به قول «گاليله»
: «حتي با هزار دليل هم نمي توان يك حقيقت تجربي را باطل كرد».
با اين همه روح از عرصه روانشناسي بيرون نرفت دكارت و پيروانش
اگر چه نسبت به معارف گذشتگان شك نمودند و با احتياط بحلاجي تفكرات قبل پرداختند ،
اما همچنان متأثر سنتها باقي ماندند و از يك سو تضاد بين جسم و روح را مورد تاكيد
قرار دادند و از سوي ديگر حركات حيوانات را تحت تأثير عوامل مبهمي بنام «نفوس
حيواني» پنداشتند.
دوره روشن فكري از اواخر سده هفدهم آغاز گشت و در هر كشوري به
رنگي در آمد: در انگليس با مردمي اهل آزمايش و عمل ، به صورت دبستان «تجربي»
در آلمان و فرانسه با اهليتي كه نظر بر عمل چيرگي داشت، دو دبستان «عقلي» و
«طبيعي» اهميت يافت . تجربيون ميگفتند كه نفسانيات ناشي از آزمايش هاي
واقعي فرد است . عقليون باور داشتند كه قواي عقلي جدا از بدن است ولي با آن ارتباط
دارد. طبيعيون معتقد بودند كه حالات روحي مثل حركات بدني ، نمودهايي است كه
مكانيكي و مبتني بر اعضاي بدن.
در نظر پدر روانشناسي جديد ، هابس(Hobbes) ، عقل يا علم
عبارت از تأثيراتي است كه جبرا" بواسط حواس از عالم مادي گرفته مي شود .
تأثير حسي نيز خود چيزي جز «حركت» نيست . حركتي كه از انسجام برمي خيزد و از طريق
اعضاي حسي و اعصاب به مغز ما مي رسد . بنابراين «احساس» حركتي است كه از اشياء
خارجي بر مي خيزد و به مغز منتقل مي شود . «خيال» دنباله يا اثر حركتي است كه نخست
«احساس» را برميانگيزد و سپس متوقف مي
شود. «روياء» هم مانند «خيال» ادامه حركات مغزي است در غياب محرك خارجي «عقل» و
«استدلال» نيز جمع و تفريق احساسات و خيالات است».
لاك كه شالوده علم
روانشناسي را نهاد . برخلاف دكارت ، وجود «مفاهيم فطري» يا «عقل مادرزاد» را رد
كرد ، و اعلام كرد كه نفسانيات ما محصول دو عامل ماشيني است : «احساس» و «تفكر» .
عمل احساس سبب اخذ و دريافت تصاوير اشياء خارجي است، و عمل تفكر باعث آميختن
تصاوير، و تشكيل قواي عقلي از قبيل «حافظه» و «تخيل» و «استدلال» اما عمل تفكر
ناشي از عقل يا روح نيست ، بلكه تابع و ماحصل قوانين «پيوستگي» تصورات است .
تا اواخر قرن نوزدهم اين كشاكش بي انتها به دو گونه حالت رواني
انجاميد ؛ يكي آنها كه در حوزه عقل و ادراك ميگنجد، ديگري آنها كه غير قابل ادراك
است. رسو و رومانتيك هاي پس از او نيز از تمايلات و حالات غير منطقي انسان
دفاع نمودند و گفتند كه ما در زير فشار الزامات تمدني ، از اميال نهاني خود چشم
پوشيده و بتظاهر تمدن آلود خود، اكتفا كردهايم . هربارت و بنه كه از باطن
لاشعور ( ناخودآگاه) انسان بتفصيل سخن راندند، روان را به كوهي از يخ شناور تشبيه
كردند كه فقط جزئي از آن ، سر از آب برمياورد و ما بقي يعني قسمت اعظم در دل آب
نهان مي ماند . شوپن هونرو نيچه شورهاي فطري و جلوه هاي رواني انسان را به
هنگام روياء و خيالبافي و جنون باز نمودند .
انسان هم ، چنانكه شوپن هونر گفت : در آغاز زندگي ، لاشعور و
ناخودآگاه است و پس از رشد و تكامل شخصيت نيز در مواردي مانند رويا و خيالبافي و
حال اغماء از خود بيخود مي شود و از عقل بيگانه مي گردد . پس احساس حيات ،
ناخودآگاه و غير عقلي است . اما ناخودآگاهي برتر از خودآگاهي است چرا كه منبع
الهام و اشراق و نبوغ است . بر همين سياق جيمز روان را شامل روان خودآگاه و
روان ناخودآگاه پنداشت و روان ناخودآگاه را بسي ژرف و نيرومند تلقي كرد. برگسون
نيز با بينش عارفانه خويش ناخودآگاهي را شناخت و توجيه نمود .
از اواسط قرن نوزدهم ، به اقتضاي تحولات اجتماعي شديد اروپا ،
نحوه تفكر عوض شد . انسان كه تاكنون موجودي كمابيش ثبات طلب يا استاتيك بود ،
يكسره تحول پرست و ديناميك شد . همچنان كه به شكستن سنن اجتماعي پرداخت . قشر ظاهري
نظام عقلي نيز از هم پاشيد و در زير آن ، دنياي بي نظام و ناهنجاري يافت . دوره
انديشه دكارتي به سر رسيد . دكارت تمام وجود انسان را منحصر به عقل اول دانست ؛ «مي
انديشم پس هستم» و در پاسخ آن كلاكس چنين گفته بود : «مي خواهم پس
هستم» در طي اين دوران ملوُنالفكر خواست و اراده لاشعور به جاي عقل و شعور
نشست . از اينرو در نيمه دوم قرن نوزدهم ، شخصيت قشري عقلي و حالات رواني عادي و
مقرون به عقل ، تدريجا" جاي خود را به حالات غير عادي و غير عقلي داد . حال ،
دنياي دانش نيازمند كسي بود تا بيايد و بي هراس اعماق درون انسان را بكاود. روان
مردم متعارف و غير متعارف را تحليل كند و با آميختن روانشناسي انسان متعارف و غير
متعارف ، واقعيت وجودي آن را دريابد . فرويد اين احتياج و انتظار را بر آورد .
هر چند كه علم روانكاوي (پسي كاناليز) را مديون زحمات بي شائبه
فرويد هستم اما ، رسيدن به اين مقام ، بر پايه كليه نظرات و اعتقادات بشر اوليه تاكنون ، پي ريزي شده است
. شايد بتوان فرويد را چشمي بازتر و دلي آشناتر براي گردآوري و همسو ساختن عقايد و
نظرات دانست : همانطور كه لويي پاستور مي گويد :
« شانس در خدمت ذهن آماده است.»
بخش اولضمير ناخودآگاه چيست ؟
آدمي از دير باز در پي شناخت ذات خويش بوده است . معرفت نفس
پديده تازه و نوظهوري نيست و قدمتي به تاريخ بشريت و فرهنگ تمدن دارد . تا آنجا كه
پوئيدن راه كمال و رسيدن به خوشبختي را همطراز معادل كشف قلمرو باطن به شمار آورده
اند . هر چند كه معيارهاي انسان ها به لحاظ فردي و اجتماعي متفاوت هستند اما همگي
ما خوب مي دانيم كه نيروي انديشه و تعقل بر ضمير ناخودآگاه هر كس حكمفرماست . ضمير
ناخودآگاه يا آنچه كه از پشت چشم هاي ما بر اين دنيا مي نگرد و در لحظات سكوت و
آرامش ما را در خود پناه مي دهد و در درون خود دنيايي ژرف و بي كران از احساسات
عواطف و استعدادهاي كشف ناشده دارد و اين شايد تنها به خاطر درگير بودن ذهن ما به
چراها و اگر هاي روزمرگي است .
دنياي دروني هر كس رابطه اي مستقيم با دنياي بيروني اش دارد .
دنياي دروني سراسر ليبريز، ادراكات ، احساسات ، انديشه و نظرات كه مانند جيوه اي
مايع در سرتاسر بدن دائما در حال انبساط و انقباض اند تغيير حال و هوايي دروني در
افعال بيروني تصوير مي شود . و زندگي تجسمي در امتداد انديشه هاست . پس آغاز فصل
را به دعايي كه مبين اين گفتههاست مي سپاريم .
يا مقلب القلوب و الابصاريا مدبر الليل و النهاريا محول الحول و الاحوالحول حالنا
الي احسن الحال
چه بسا از خود مي پرسيم : چرا دنياي عيني ما بازتاب افكار و
پندارهاي ماست ؟ و اصولا" دنياي ذهني ما چيست ؟ كاربرد اراده ما تا به كجاست
؟ تأثير دنياي دروني بر سلامتي جسم، خلق هنر ، كشفيات بشر تا به كجا خواهد بود ؟
چرا در ميان انسانهايي با شباهتهاي ظاهري تفاوتهاي بسياري ديده مي شود ؟ و . . .
تا به آنجا كه كار كرد نقش ضمير دروني ما در روند زيستن چه مي تواند باشد ؟
سئوالها در اين زمينه و بخصوص در فراگرد ضمير ناخودآگاه و
كارآيي تفكر و تعقل فراوان است و حد و مرزي نمي توان براي آنها قائل شد .
بيشترين حضور ضمير ناخودآگاه در جسم هر شخص، دستگاه عصبي خصوصا" در مغز نهفته است .
مسأله روان هر شخص ارتباط تنگاتنگي با سيستمهاي اعصاب وي دارد . و سيستم اعصاب نقش
موثري را در سلامتي ديگر ارگانيسمهاي بدن ايفا مي كند .
سپس سلامتي و خلاقيت در زندگي و امور ادراكي ارتباط نزديكي به
روان سالم در انسان ها دارد . البته تفاوت انسانها در نوع جمع آوري اطلاعات و
تبديل خلاقانه آن است كه عامل اصلي اختلاف در ميان آنهاست . كشفيات اخير در رابطه
با كار مغز شروع به توضيح اين دو روند كرده است .
بخشي از تحقيقات اخير در مورد مغز انسان در اين فصل مورد بحث
قرار مي گيرد .
معرفي دستگاه عصبي
«دستگاه عصبي . از مغز ، نخاع شوكي و اعصاب
محيطي تشكيل شده است . كار اين دستگاه كنترل و هماهنگ سازي فعاليتهاي سلولي در
سرتاسر بدن مي باشد . دستگاه عصبي با واسطه انتقال امواج الكتريكي كنترل تمام بدن
را انجام مي دهد . امواج الكتريكي توسط رشته هاي عصبي از مغز خارج مي شوند پاسخ به
اين امواج تقريبا" در همان لحظه دريافت موج محرك ، انجام مي شود . زيرا امواج
به شكل تغيير پتانسيل الكتريكي منتقل ميگردند».
1- مغز «از نظر معيارهاي آناتوميك مغز را به سه دسته بزرگ حفره اي
تقسيم مي نمائيم
قدامي- حاوي نيمكره هاي
مغزي و لوب هاي پيشاني
مياني- حاوي لوب هاي آهيانه ، گيجگاهي و پس سري .
خلفي- حاوي ساقه مغز و مخچه است .
مغز در جعبه استخواني محكمي به نام جمجمه ]قرار
گرفته. كه[
در زير جمجمه توسط سه لايه يا مننژ پوشيده شده ] است .[ مننژ ها نوعي بافت
همبند فيبري هستند . كه عمل حمايت ، حفاظت و تا حدود كمي تغذيه مغز را انجام مي
دهند . مخ داراي دو نيم كره و چهار لب است . ماده خاكستري در سطح مغز قرار دارد و
ماده سفيد بخش دروني مخ را تشكيل مي دهد . نيمكره هاي مغزي بزرگترين بخش دستگاه
عصبي مركزي هستند و مسئول عملكرد و هوش و ذكاوت شخص مي باشند2».
آگاهي يافتن از كار هر يك از دو نيمه مغز گامي مهم در آزادي و
بروز نيروي ناخودآگاه و خلاقه بالقوه بشر است .
آشنايي با دو نيمكره مغز
تحقيقات اخير تا حد زيادي نظريات موجود درباره ماهيت آگاهي
انسان را شرح داده است . كارآيي كشفيات جديد مستقيما" در امر رهاسازي و بروز
نيروي خلاقه انسان «ضمير ناخودآگاه» دخيل بوده است .
شكل پلان مغز انسان شبيه به دو نيمه گردوست كه در وسط به هم
وصل شده اند اين دو نيمه را «نيمكره راست» و «نيمكره چپ» ناميده اند
.
دستگاه عصبي انسان با اتصال متقاطع به هر دو نيمكره وصل شده
است نيمكره چپ نيمه راست و نيمكره راست نيمه چپ بدن را كنترل مي كند . بر طبق
شواهد ديده شده اگر نيمكره چپ مغز شخصي بر
اثر ضربه يا سانحه اي آسيب ببيند بر نيمه راست بدنش به طور جدي اثر مي گذارد . و
بر عكس اين قضيه در رابطه با نيمكره راست صادق است . به علت متقاطع بودن اتصال
رشته عصبي به مغز ، دست چپ به نيمكره راست و دست راست به نيمكره چپ مغز وصل است .
در مغز حيوانات نيمكره ها اصولا" از نظر كاري شبيه به هم
يا متقارن هستند اما نيمكره هاي مغز انسان از نظر كاري نامتقارن رشد مي كنند .
قابل توجه ترين اثر خارجي نامتقارن بودن مغز انسان راست دستي و چپ دستي است.
دانشمندان قرن نوزده نيمكره چپ را كه عهده دار تكلم ، تعقل و
فكر كردن و كارهاي عالي تر ديگري است و انسان را از ساير موجودات جدا مي كند «نيمكره
كبيره» و نيمكره راست را «نيمكره صغيره» نام نهادند نظر كلي كه تا اين
اواخر شايع بود عقيده بر اين باور كه نيمه راست مغز كمتر از نيمه چپ رشد و تكامل
يافته است و اصولا" نيمه اي است خاموش و كم توان .
مركز توجه مطالعات علم عصب شناختي به مدتي طولاني تا اين اواخر
از رشته ضخيمي كه از ميليونها رشته باريك تشكيل و به صورت متقاطع به دو نيمكره وصل
شده است ، بي اطلاع بودند اين رشته ضخيم جسم پينه اي نام دارد به خاطر بزرگي
اندازه و تعداد زياد رشته هاي عصبي و موقعيت استراتژيك آن در وصل دو نيمكره ساختار
مهمي به حساب ميآيد .
از مجموعه مطالعاتي كه در مورد حيوانات در سال 1950 در
انستيتوي تكنولوژي كاليفرنيا انجام شد معلوم شد كه كار اصلي جسم پينه اي ايجاد ارتباط بين دو نيم
كره و انتقال محفوظات و آموخته هاست .
علاوه بر اين معلوم شد كه اگر اين رشته ضخيم ارتباط دهنده قطع شود نيمكره هاي مغز
به كار خود به طور مستقل ادامه مي دهند . از اين امر معلوم مي شود نبودن آن اثر
چنداني در رفتار بيولوژيك شخص ندارد . «در طي دهه 1960 با گسترش تحقيقات مشابهي درباره بيماران عصبي
اطلاعات بيشتري درباره عملكرد جسم پينه اي به دست آمد و باعث شد تا دانشمندان نظر
اصلاح شده تواناييهايي نسبي هر يك از نيمكره هاي مغز بشر را بديهي فرض كنند : اين
كه هر دو نيمكره در عملكردهاي شناختي بالا درگير مي شوند ، هر نيمه مغز متخصص شيوه
اي مكمل در شيوه هاي متفاوت فكر كردن است ، و هر دو نيمه بسيار پيچيده اند.» 2
دكتر راجر و اسپري در مقاله معروف خود كه در سال 1973 به عنوان
«اختصاصي بودن كار مغز و جدا كردن نيمكره ها از طريق جراحي» مي گويد :
«مطلب اصلي اين است كه دو روش در فكر كردن وجود دارد كه يكي كلامي و ديگري غير
كلامي است . كه به طور جداگانه به ترتيب با نيمكره چپ و راست انجام مي شود . سيستم
آموزشي ما و علوم به طور كلي شكل غير كلامي را به حيطه فراموشي سپرده اند آن چه
آشكار است اين است كه جامعه بر عليه نيمكره راست عمل مي كند . حقايق آشكار مي كند
كه نيمكره صغيره خاموش ، به درك فرم ، تخصص دارد و اساسا" با اطلاعات كسب شده
، به صورت تركيبي عمل مي كند نيمكره كبيره كلامي بر عكس نيمكره صغيره به طريق
منطقي عمل مي كند زبان اين نيمكره از درك فوري تركيب هاي نيمكره صغيره عاجز است.»
گروه كاليفرنيا تكنولوژي متعاقبا" روي مريض هايي كه به
جدايي نيمكره مبتلا بودن توسط آزمايشهاي دقيق و هوشمندانه كه جدايي كار دو نيمكره
را آشكار مي ساخت كار كردند. اين آزمايشها اطلاعات جديد و شگفتي درباره هر يك از
نيمكره ها به دست داد و اين به اين معني است كه هر يك از نيمكره ها واقعيت را به شيوه خودش مي بيند . اين گروه با روش هاي ساده ، نيمه راست جدا شده
مغز مريض را آزمايش كردند و پي بردند كه نيمه راست يا بي زبان مغز نيز شناخت دارد
، بازتاب احساسي دارد وبا اطلاعات، به شيوه خودش بر خورد مي كند.
در مغزها جسم پينه اي با برقرار كردن ارتباط بين نيمكره ها دو
نوع مشاهده را با هم سازش و آشتي مي دهد و بدان وسيله احساس ما به صورت يك شخص
واحد حفظ مي شود .
دكتر جوليا كامرون در
كتاب «راه هنرمند بازيابي خلاقيت» نيز توصيفي مشابه با مطالب گفته شده دارد
وي نيمه چپ مغز انسان را «مغز منطقي» مغز انتخابگر ، مي داند كه مغز طبقه
بندي هاست و با شيوه هاي منظم مي انديشد قاعده مغز منطقي اين است كه جهان را بر
طبق طبقه بندي هاي شناخته شده ادراك كند.
(به عنوان مثال : اختلاف ديد اين دو نيمكره را هم مي توان چنين
توصيف كرد مغز منطقي جنگل پاييزي را جنگلي خشك و بي برگ مي بيند و وجود سرما را
هوشمندانه هشدار مي دهد در حالي كه مغز هنرمند مي گويد چه شگفتا : ضيافت رنگها و
فرش گسترده اي از برگ بر زمين كه دست نوازشگر باد تار وپودش را در هم مي آميزد.)
مغز منطقي مغز تجاري بوده و هست بر طبق اصول شناخته شده كار مي
كند و هر چيز ناشناخته اي را به صورت
نادرست يا احتمالا" خطرناك ادراك مي كند و يا در جايي ديگر (خانم كامرون) از
نيمكره چپ مغز به عنوان سانسور كننده ياد مي كند.
اما مغز هنرمند(نيمكره راست) مخترع و كودك و استاد حواس پرت
ماست. (مثال قبل)
مغز هنرمند مغز خلاق وكليت گراي ماست به صورت الگوها و سايه
روشن ها ادراك ميكند. به تداعي خلاقانه وآزاد مي پردازد و تصاويري خيال انگيز مي
سازد تا مفاهيمي تازه را در ذهن بر پا دارد. اما سانسور كننده ها در درون با اين
پيامهاي تازه و شگرف ناشناخته به مقابله پرداخته وچون خود را عهده دار امنيت و
آرامش ارگانيسم بدن مي داند بر مبارزه اي عليه اين پيامهاي تازه مي پردازد .
پيامها را به شيوه خودش گرفته سانسور مي كندو به صورت منظم در طبقه مخصوص پيام
قرار مي دهد او دشت خلاقيتمان را مي كاود تا هيچ خطري آرامش نسبي ما را تحريك نكند
هر انديشه تازه اي مي تواند به چشم سانسور كننده درونمان خوفناك باشد. او تنها
چيزهايي كه از قبل پيشاپيش ديده و تجربه كرده را ايمن مي شناسد. دانشمندان علاوه بر مطالعه شناخت هر يك از دو نيمكره راست و
چپ كه با جراحي امكان پذير شد،شيوه هاي متفاوت دو نيمكره را در به كارگيري اطلاعات
نيز آزمايش كردند نتيجه مشاهدات نشان داد كه شيوه كار نيمكره چپ شيوه اي تحليلي و
كلامي است .در حالي كه شيوه كار نيمكره راست وغير كلامي واحساسي است .علاوه بر اين
دو شيوه پردازش با همديگر تداخل پيدا مي كنند و مانع كار همديگر مي شوند. 2
در نتيجه كشفيات فوق العاده پانزده سال گذشته، اينك پي مي بريم
كه به رغم احساس عادي ما كه يك فرد واحد هستيم مغز ما مضاعف است و هر نيمه آن شيوه شناخت خاص خود را دارد ، و دنياي واقعي
خارج را به شيوه خاص خود مشاهده مي كند .به گفته ديگر هر يك از ما دو مغز ودو نوع
حس آگاهي داريم كه وسيله رشته رابط عصبي بين دو نيمكره يكي مي شود .اين دو نيمكره
به چند روش با يكديگر كار مي كنند گاهي همكاري مي كنند و يا هر يك توان ويژه خود
را به كار مي گيرند و بخش بخصوص از كار را كه با شيوه پردازش اطلاعات آن نيمكره
مناسب است به عهده مي گيرد . ودر وقت ديگري نيمكره ها مي توانند به صورت انفرادي
عمل كنند يعني يك نيمكره كما بيش «تعطيل» و نيمه ديگر «فعال» بر مي
گردد .
به نظر مي رسد كه
نيمكره ها مي توانند با هم برخورد نيز داشته باشند يعني يك نيمه سعي مي كند كاري
را انجام دهد و ديگري به روش خودش با اين كار مقابله مي كند و يا اينكه هر نيمكره
روشي براي مقابله با دانسته هاي نيمكره ديگر اخذ مي كند .
نيمكره چپ تجزيه و تحليل مي كند ، انتزاع ، محاسبه وزمان
را در نظر مي گيرد وروش هاي قدم به قدم را
طرح مي ريزد .به كلام پناه مي برد و
حرفهاي منطقي مي زند اما شيوه ديدنيمكره راست تخيلي است و با كمك نيمكره راست استعارات
را مي فهميم، خواب و رويا مي بينيم ، تركيبات جديدي از افكار به وجود مي آوريم
وقتي چيزي به قدري پيچيده استكه توصيف آن با كلام ممكن نيست مشاهداتمان را با
اشارات وتداعي تصاويري طراحي مي كنيم .
كار نيمكره راست شمي و دورني، كل وعادي از زمان است . كه از
ديد نيمكره چپ اين روش ضعيف قلمداد مي شود.
يكي از تواناييهاي
شگفت انگيز نيمكره راست مغر تخيل است . ديدن تصويري تخيلي با چشم مغز. مغز ما
قادراست تصويري رامجسم كند و به آن نگاه كند و آن را چنان ببيند كه انگار
واقعا" وجود دارد . اين توانايي همان تخيل يا تصورات است.
پس هر گونه تداعي شدن و تخيل از بخش نيمكره راست مغز متولد مي
شود اين تصور و يا تخيل از عناصر مهم
نقاشي نيز به شمار مي آيند چراكه نقاش براي كشيدن در ابتدا نگاه مي كند تصويري
مغزي از آن چه كه مي بيند بر مي دارد وبر حافظه مي سپارد سپس روي كاغذ انتقال مي
دهد. بسياري از نويسندگان ، هنرمندان ، وكارگردانان مشهور به خاطر آثار معروفشان
خود را مديون اين بخش خلاقه مي دانند.
پس هر اثر تداعي
تصويري است كه نيمه راست مغز صاحب اثر ، هادي و مولد آن بوده كه در روند گذر از
نيمه چپ مغزدچار حذف و اضافاتي ( بر اثر تجربه طبقه بندي و ضبط شده در اين بخش
مغز) شده است ، پس بر اين اساس اثر به
وجود آمده حال و هوايي از طرح اوليه با خود دارد پس مي توان گفت كه هر اندازه
دخالت بخش چپ مغز كم تر باشد – ويا به بياني ديگر فعاليت بخش راست مغز بيشتر باشد
_ اثر هنري به وجود آمده هويت فردي خاص تري دارد...
:: برچسبها:
رایگان ,
دانلود ,
مقاله ,
ورد ,
word ,
نقش ضميرناخودآگاه درنقاشي كودكان و سبك سوررآليسم ,
آفرينش هنري كودكان ,
تاريخچة مطالعة نقاشي كودكان ,
طبقهبندي مراحل رشد نقاشي در كودكان ,
نقاشی ,
نقاشی چیست ,
مقاله هنری ,
:: بازدید از این مطلب : 136
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0